Web Analytics Made Easy - Statcounter

غلامرضا بامدی از بسیجیان سنندج بود که در ۱۶ مهر توسط یکی از اغتشاشگران به شهادت رسید و در حالی که قرار بود در مسجد سلیمان، شهر مادری‌اش مراسم عروسی را برپا کند به خاک سپرده شد. آنچه در ادامه این مطلب می‌خوانید روایت مادرانه زهرا باقری است که از تولد تا شهادت پسرش را این‌طور روایت می‌کند.

حاجتی که امام رضا (ع) برآورده کرد

۲۲ ساله بودم که در ۹ آذر سال ۷۴ ازدواج کردم و چهار ماه بعد از عروسی تصمیم گرفتیم به عنوان ماه عسل به مشهد مقدس برویم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

تا آن زمان من هنوز قسمتم نشده بود که به حرم امام رضا (ع) مشرف شوم. همیشه دوست داشتم اگر قرار است خدا به من فرزندی بدهد، اولین بچه پسر باشد. برای همین تا چشمم برای بار اول به حرم امام هشتم افتاد رو کردم به آقا و گفتم: «یا امام رضا (ع) می‌خواهم فرزند اولم پسری باایمان و باخدا باشد و غلام شما. دوست دارم بیاید قالی‌های حرمت را جارو کند. از شما می‌خواهم پسرم مومن باشد و باعث افتخارم.» خدا شاهد است که همینطور راحت با امام رضا (ع) صحبت کردم و خواسته‌ام را گفتم.

از سفر که برگشتیم یک ماه بعد خدا نطفه غلامرضا را در وجودم نهاد و ۱۷ بهمن سال ۷۵ وقتی به دنیا آمد و حاجتم برآورده شد نامش را گذاشتم غلامرضا ـ که البته نام پدربزرگش هم همین بود. هرچند برای اینکه موقع مدرسه رفتن به مشکل بر نخورد شناسنامه را به تاریخ ۳ فروردین ۷۶ گرفتیم. بعد از او هم دو فرزند دیگر به دنیا آوردم به نام‌های ریحانه و احمدرضا.

پسرم را بیمه حضرت فاطمه (س) کردم

در مدتی که غلامرضا را باردار بودم خیلی دعا و قرآن می‌خواندم. مخصوصا دعای نادعلی را زیاد زمزمه می‌کردم. با علاقه زیادی که به ائمه داشتم او را بیمه حضرت زهرا (س) کردم. گفتم: یا بی‌بی خودت همیشه مراقب پسرم باش. غلامرضا سفری می‌رفت می‌گفتم: یا بی‌بی او را سپردم به شما؛ و هر وقت که بر می‌گشت همانجا به سجده می‌افتادم و می‌گفتم: بی‌بی جان ممنون که باز پسرم سالم برگشت.

مهاجرت به کردستان

ما چند سالی بود که ساکن کردستان بودیم البته اصالت من و همسرم از بختیاری‌های خوزستان است و با هم فامیل بودیم. همسرم مهندس سد سازی بود در مسجد سلیمان. ۱۵ سال مسجد سلیمان زندگی کردیم تا اینکه شرکتی که همسرم در آن مشغول بود کارش آنجا تمام شد. صاحب کارش که از کار او خیلی راضی بود گفت: آقای بامدی پروژه‌ای است در سنندج، بیا آنجا هم با من کار کن. برای همین سال ۸۸ همسرم تنها آمد سنندج. برای عید نوروز آمدیم او را ببینیم که از این شهر خوشم آمد و خواستم بمانم پیش همسرم. از طرفی سه فرزند کوچک داشتم که بزرگ کردنشان بدون حضور پدر سخت بود. خانواده هم اهواز بودند و یک سالی که تنها مسجد سلیمان بودم خیلی سخت بود. دانشگاه می‌رفتم و در آموزش و پرورش هم کار می‌کردم. خلاصه با سختی انتقالی گرفتم و آمدیم سنندج خانه گرفتیم. مهر ۸۹ غلامرضا دوم راهنمایی بود که آمدیم اینجا.

حکمتی که چند سال بعد علتش را فهمیدم

غلامرضا خیلی آرام بود. از بچگی همینطور بود. اینقدر برای ما عزیز بود که تا چهار سالگی باید بغلش می‌کردم وگرنه گریه می‌کرد. اتفاقا چند سال پیش پرسید: مامان مگر من در بچگی چکار کردم که فامیل می‌گویند خیلی پدر و مادرت را اذیت کردی؟ گفتم: بغلی شده بودی. واقعا مهرش در دل ما زیاد بود. برعکس او احمدرضا بود. خیلی شیطان و پر جنب و جوش.

ریحانه ۹ سال بعد از تولد غلامرضا به دنیا آمد و در این فاصله من بچه سقط کرده بودم. موقع بارداری دخترم باز نذر حضرت زهرا (س) کردم تا دخترم بماند. مجبور شدم به خاطر کارم، ریحانه را زودتر از شیر بگیرم. آماده رفتن به سرکار شدم که فهمیدم احمدرضا را باردار شدم. خیلی ناراحت بودم و دوست داشتم سقطش کنم، اما مادرم و دکتر مرا منصرف کردند و گفتند: حکمت خدا بوده. خب دو فرزند کوچک با فاصله کم خیلی برایم سخت بود. وقتی غلامرضا شهید شد گفتم: خدایا شکرت! الان می‌فهمم حکم وجود احمدرضا را. خواستی بعد غلامرضا جای خالی اش را برایم پر کنی.

غلامرضا دوست داشت همه فامیل در مراسم عروسی‌اش باشند

غلامرضا وارد دانشگاه شده بود که یک روز آمد و گفت: مامان دختری هست که من خانواده‌اش را می‌شناسم و چند ماهی است زیر نظرش دارم. خانواده‌اش هم مومن و باخدا هستند. مشخصاتش را داد تا من هم بروم او را ببینم. نیلوفر واقعا دختر خوبی بود و خوشم آمد. مثل خودمان بودند.

با پدرش در میان گذاشتم. گفتم: غلامرضا این دختر را دوست دارد. نیلوفر هم خیلی به دلم نشسته بود. رفتیم خواستگاری و وصلت انجام شد. همسرش هم اهل خوزستان است. یک دختر و دو برادر بودند و پدرش هم به خاطر کرونا به رحمت خدا رفته بود. واسطه این آشنایی برادر نیلوفر بود. یک بار در هیأت بودند که غلامرضا به دوستش می‌گوید می‌خواهم ازدواج کنم او هم خانواده آن‌ها را معرفی می‌کند. غلامرضا در پایگاه خیلی فعال بود. اتفاقا برادر کوچک نیلوفر هم از شاگردان پسرم بود.

خلاصه ۱۷ مرداد سال ۱۴۰۰ غلامرضا عقد کرد و قرار بود آبان امسال عروسی کند. می‌گفت مامان می‌خواهم اهواز مراسم بگیرم تا همه را دعوت کنیم. دوست دارم ۷۰۰ـ۸۰۰ نفر مهمان داشته باشیم. عقدش در سنندج خیلی ساده بود، چون کرونا هم بود.

پسرم مسئول بسیج دانشگاه سنندج بود

غلامرضا مسئول بسیج دانشگاه سنندج بود. بیشتر وقت آنجا بود و گاهی حتی از من پول می‌گرفت تا آنجا خرج کند. در سپاه هم ثبت نام کرد و بعد از گزینش، دو سالی بود که خدمت می‌کرد. او مشغول تحصیل در رشته کارشناسی ارشد حقوق هم بود و دلش می‌خواست وکیل شود.

در تربیت بچه‌ها خیلی دقت می‌کردم

تربیت بچه‌ها برایم خیلی جایگاه بالایی داشت. اتفاقا بعضی‌ها از من می‌پرسند چطور پسرت را بزرگ کردی؟ الان در روزگاری هستیم که بستر برای انحراف جوانان زیاد هست، اما اگر از ابتدا فرزند را طوری بزرگ کنیم که مانند یک گل آب نور کافی داشته باشد ریشه‌اش محکم خواهد شد، اما غیر این صورت پژمرده می‌شود. من فکر می‌کنم خانواده بسیار مهم است. پدر غلامرضا نان حلال در می‌آورد و محبت ما به هم و عشق خانواده به اهل بیت و خدا زیاد بود. نماز و روزه ما قضا نمی‌شد. این‌ها بسیار اثر گذار است. موضوع مهم دیگر رفت و آمد پسرم در مسجد بود. آنجا راه درست را به بچه‌ها نشان می‌دهند. همسرم خیلی به حرام و حلال اهمیت می‌داد. او خودش مجروح جنگ بود.

شما مادر غلامرضا هستی؟

غلامرضا کمک به دیگران را بسیار دوست داشت و در اردو‌های جهادی شرکت می‌کرد. گاهی از اساتید دانشگاه پول می‌گرفت و برای مستمندان مناطقی از سنندج بسته‌های ارزاقی و لباس می‌برد. ماشین پدرش سمند بود. صندوقش را پر می‌کرد و می‌برد. دو سال پیش که کرونا بود خیلی از این کار‌ها می‌کرد. همزمان کلاس قرآن هم داشت.

من اربعین نذر امام حسین (ع) آش درست می‌کنم. سال گذشته گفتم: مامان می‌ترسم امسال به خاطر کرونا درست کنم همسایه‌ها دوست نداشته باشند، اما خب این آش را چکار کنم؟ خندید و گفت: من فکرش را کردم. قابلمه را بپیچ لای دستمال، بگذار عقب ماشین ببریم جایی که می‌گویم. یکی از دوستانم هم نذری شله زرد داشت. او هم درست کرد و با ماشینش برداشت رفتیم. ظروف یکبار مصرف را هم گرفتیم. دخترم و احمدرضا هم بودند. خدا شاهد است عجیب بود. همه او را می‌شناختند. یک جانباز جلو آمد و پرسید شما مادر غلامرضا هستی؟ گفتم: بله. گفت: شیرت حلال این پسر. چند سال است به من کمک می‌کند و پسرهایم را هم برد سر کار. ما ابدا از این موضوعات اطلاع نداشتیم.

غلامرضا گفت این عکس پسرم هست!

یک بار دیگر هم داشتم اتاقش را مرتب می‌کردم، فهمیدم یکی از ایتام را کمک می‌کند. عکس بچه هم روی کارتش بود. پرسیدم: غلامرضا او کیست؟ گفت: چکار داری مامان؟ گاهی به او کمک می‌کنم، پسر من است! پول تو جیبی‌هایش را جمع می‌کرد و مخارج یک یتیم را بر عهده گرفته بود. گاهی اگر به خاطر کار در بسیج پولی به او می‌دادند علاوه بر خودش از بقیه دوستانش هم می‌گرفت و خرج مستمندان می‌کرد.

سه هفته‌ای می‌شد که درست غلامرضا را نمی‌دیدم

چند روزی بود که از فوت مهسا امینی می‌گذشت و آن قائله‌ها و فتنه‌ها اوج گرفت. سنندج خیلی شلوغ بود و ما سه هفته‌ای می‌شد که درست غلامرضا را نمی‌دیدم. دائم پایگاه آماده باش بود. ۱۱ شب می‌آمد دوشی می‌گرفت و می‌خوابید. دوباره نماز صبح می‌خواند و می‌رفت. اوضاع را که می‌پرسیدم، می‌گفت: خدا را شکر فعلا مشکلی نیست. می‌گفتم: تو چه می‌کنی؟ جواب می‌داد: هیچی اگر اوضاع بد باشد و نیرو کم، ما را می‌برند برای آرام کردن شهر.

می‌گفتم: مادر! جنگ کجا بود که تو شهید شوی؟

چند روز به همین ترتیب گذشت، اما می‌دیدم غلامرضا خیلی در خودش هست و با کسی حرف نمی‌زد. روز‌های دیگر با خواهر و برادرش شوخی می‌کرد، اما چند روزی کم حرف شده بود و فقط مداحی‌هایی که در مورد حاج قاسم بود گوش می‌کرد. با همین مداحی هم می‌خوابید. حتی پیشواز گوشی هم این بود که «یاران رفتند و ما ماندیم و ...». مادرم می‌گفت: زهرا بگو غلامرضا این را عوض کند، هر بار که تماس می‌گیرم، دلم می‌ریزد.

قبلا پیش آمده بود که از شهادت حرف بزند و می‌گفت خیلی دوست دارم شهید شوم. مامان من شهید بشوم باعث افتخارت خواهد بود. دعا کن شهید شوم. من هم می‌خندیدم می‌گفتم: مادر! جنگ کجا بود که تو شهید شوی؟ عشقش حاج قاسم بود.

به مامان چیزی نگو! دارند ما را می‌برند داخل شهر

روز شنبه ۱۶ مهر بود. بلند شدم آماده شوم بروم مدرسه دیدم غلامرضا دارد موهایش را شانه می‌کند و آماده می‌شود. طبق عادت همیشه که بدون خداحافظی نمی‌رفت منتظر بودم بیاید خداحافظی، اما در آشپزخانه بودم که صدای در آمد و متوجه شدم پسرم رفت. تعجب کردم.

آن روز در مدرسه ساعت ۱۱ دیدم والدین می‌آیند بچه‌ها را می‌برند، می‌گفتند شهر خیلی شلوغ است، می‌ترسیم اتفاقی بیفتد. صدای بوق ماشین‌ها هم دائم بلند بود. آن روز دلشوره بدی هم داشتم. دعا می‌کردم مسأله‌ای پیش نیاید. نیم ساعت زودتر مدرسه را تعطیل کردیم. زنگ زدم به غلامرضا، گفت: مامان خیابان‌ها خیلی شلوغ است مواظب باشید.

پرسیدم: شما چه می‌کنید؟ گفت: «ما پایگاه هستیم.» قطع کردم. دوباره حدود ساعت ۳ از خانه زنگ زدم و پرسیدم: ناهار نمی‌آیی؟ گفت: نه، ولی زنگ بزن نیلوفر بیاید پیش شما تنها نباشید، ما را امروز می‌برند برای آرام کردن اوضاع نمی‌دانم کی می‌آیم.

زنگ زدم نیلوفر آمد. به خاطر دلشوره‌ام باز ساعت ۴ و نیم تماس گرفتم با غلامرضا، اما هر چه زنگ زدم برنمی‌داشت. به نیلوفر گفتم: برای شام قرمه سبزی می‌گذارم که غلامرضا خیلی دوست دارد. دلشوره رهایم نمی‌کرد. بلند شدم سر خودم را با کار، گرم کردم. غذا را آماده کردم، سبزی شستم و ... در این میان تا ساعت ۷ و نیم هر چه تماس می‌گرفتم غلامرضا جواب نمی‌داد.

۱۰ ماه دنبال تالار گشتیم برای مراسم عروسی‌اش، اما همه پر بود. من گفته بودم باید شب جمعه عروسی بگیریم، اما تالار‌ها چهارشنبه و شنبه خالی بودند. همان روز برادرم رفت سپیدار اهواز دنبال تالار می‌گشت. همزمان که ما دنبال تالار می‌گردیم، پایگاه غلامرضا و دوستانش را ماموریت داده بود. اتفاقا برادرم زنگ زد گفت: زهرا برای ۲۶ آبان، شب جمعه تالار خالی پیدا کردیم. خدا را شکر کردم. قرار بود بروند برای هماهنگی و رزرو.

موقع شام هم هر چه همسرم گفت نرفتم غذا بخورم. نمی‌توانستم. اینکه پسرم جواب تلفن را نمی‌داد ناراحتم کرده بود. به نیلوفر پیام داده بود به مامان چیزی نگو! اما دارند ما را می‌برند داخل شهر. نیلوفر هم خیلی نگران بود. رفت اتاق و چند دقیقه بعد آمد در حالی که دستش می‌لرزید. گفت: زهرا جون می‌گویند پای غلامرضا تیر خورده بردنش بیمارستان.

همسرم می‌گوید به من همان لحظه الهام شد او شهید شده. حتی داشتم می‌رفتم بیمارستان چشمم به عکسش افتاد و در دلم گفتم: نکند سرش تیر خورده باشد. البته آن لحظه به من چیزی نگفت. من هم می‌گفتم یا زهرا (س) تازه دامادم از بین نره! همگی راه افتادیم سمت بیمارستان. خیابان‌ها بسیار شلوغ بود. رسیدیم بیمارستان و در راه هی می‌گفتم: خدایا مراقبش باش. همسرم تمام مدت ساکت بود. ورودی بیمارستان خون خشک شده بود. دنبال غلامرضا می‌گشتم. بین مریض‌ها ندیدمش. رفتم یقه دوست صمیمی‌اش را گرفتم و گفتم: تو را به خدا بگو چه شده؟ تو که می‌دانستی او عروسی‌اش است، چرا گذاشی برود؟ می‌گفت: ناراحت نباشید چیزی نیست. گفتم: بگو به امام حسین (ع) قسم چیزی نیست؟ سرش را پایین انداخت، گفت: تو را به خدا ناراحت نباشید.

نمی‌دانم با چه حالی برگشتیم خانه

به دکتر‌ها گفتم جان بچه‌هایتان بگویید چه شده؟ یکی از دکتر‌ها که سرش را پایین انداخت، زانوهایم سست شد. نتوانستم بایستم و افتادم. فقط گفتم: مادر شهادتت مبارک! اما نیلوفر داد می‌زد و باور نمی‌کرد، می‌گفت: نه غلامرضا اتاق عمل هست. خلاصه آرامش کردیم.

مستقیم رفتم سردخانه. همه وجودم می‌لرزید. در سردخانه را باز کردند. دیدم پسر جوانم آرام خوابیده بود. با یک تیر وسط پیشانی‌اش. ریش‌هایش کاملا خونی بود. نمی‌دانم با چه حالی برگشتیم خانه. وقتی آمدیم شوهرم با برادرم تماس گرفت و گفت: تالار را کنسل کنید و مزار غلامرضا را آماده کنید. اصلا نمی‌دانم آن لحظات چه شد.

اصرار داشت در عروسی‌اش کسی از قلم نیفتد

غلامرضا در امامزاده‌ای به نام هفت سیدان در مسجد سلیمان در مقبره خانوادگی‌مان دفن شد؛ نزدیک مادرشوهرم. اتفاقا می‌گفت «مامان برگه بیار» و لیست مهمان‌ها را نوشت. اصرار داشت کسی از قلم نیفتد. موقع نوشتن گفت: مامان کاش بابا بزرگ و مادر پری هم بودند، خیلی آرزوی دامادی مرا داشتند. آخر هم کنار مادر پری دفن شد.

غلامرضا همانطور که می‌خواست به شهادت رسید

یکی از دوستانش لحظه شهادت را برایم تعریف کرد. گفت: ما ۴۰ نفر بودیم که همه را بردند برای آرام کردن شهر. تقسیم بندی شدیم. ما را بردند در پاساژی که خیابان تاناکورا بود. با فاصله یک متر یک متر ایستادیم تا اگر تیراندازی شد شهید کمتری بدهیم.

دوستش قسم خورد و گفت: غلامرضا را گذاشتیم آخرین نفر که کمتر در خطر باشد، اما یکی از اغتشاش‌گران شروع کرد به حالت دایره تیراندازی کرد. الهی دستش بشکند، تیری هم زده بود بین دو ابروی غلامرضا و سپس یک موتوری آمد و فرار کرد.

بعد برایم تعریف کرد: حاج خانم! دیروز غلامرضا در بین دو نماز گفت: یا حضرت زهرا (س) مادرم مرا بیمه شما کرده، دلم می‌خواهد وقتی شهید می‌شوم همه ریشم خونی شود. با شنیدن این حرف‌ها گفتم: خدایا! راضی هستم به رضای تو. امانتی بود که داد و گرفت.

منبع: فارس

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: شهید اغتشاشات مسجد سلیمان عروسی اش امام رضا چند سال زنگ زدم بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۸۱۹۷۵۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

حتی با تولد فرزندش هم جبهه را ترک نکرد

 این یک بیت شعر با خط زیبای شهیدسید مهدی شاهچراغ برای همیشه به یادگار ماند: با صدهزار جلوه برون آمدی که من /با صدهزار دیده تماشا کنم تو را. شهیدسید مهدی شاهچراغ معلم و هنرمند خطاط بود. اما دغدغه جنگ و جبهه او را به میدان جهاد کشاند. سیدمهدی نه در دوران جنگ که پیش از آن در عرصه انقلاب و بیداری و آگاهی مردم و هم محلی‌هایش نسبت به ظلم رژیم شاه سهیم بود. شهید سیدمهدی شاهچراغ خیلی زود به آرزویش رسید و مزد مجاهدت‌های خود را در عملیات غرورآفرین الی بیت‌المقدس گرفت. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ او آسمانی شد، آنچه در ادامه می‌آید ماحصل همکلامی ما با محترم‌السادات شاهچراغ همسر شهید سیدمهدی شاهچراغ است. 

بی‌قرار رفتن بود

سیدمهدی متولد ۶ تیرماه سال ۱۳۳۸ دامغان بود. درسخوان بود و همزمان با درس و تحصیل کار هم می‌کرد. خدمت سربازی‌اش را در اصفهان سپری کرد. کمی بعد معلم شد و بعد از آن ازدواج کرد. همسرش می‌گوید: وقتی ازدواج کردم سنم کم بود. خیلی از کار‌های خانه را بلد نبودم. سیدمهدی من را در کار‌های خانه مثل آشپزی و لباس شستن کمک می‌کرد. همیشه نماز را اول وقت می‌خواند و من بلافاصله پشت سرش می‌ایستادم. نماز‌های جماعت‌مان را هیچگاه از یاد نمی‌برم. زندگی خوبی داشتیم. او در دوران انقلاب هم فعالیت داشت. چند روز قبل از پیروزی انقلاب بود. مردم راهپیمایی می‌کردند. سیدمهدی در جلوی صف راهپیمایان، عکس امام (ره) را به سینه چسبانده بود و شعار می‌داد. جمعیت به پادگان نزدیک می‌شد. سیدمهدی میان نظامیان رفت و گروهی از آنها را همراه خود میان مردم کشاند. بعضی‌ها می‌گفتند: «این چه کسی است که با جرأت آنها را به جمع ما می‌کشاند.» چند روز بعد پادگان‌های ارتش به دست مردم فتح شد. جنگ که شروع شد، سیدمهدی هم بیقرار رفتن شد. جهاد فرصت دوباره‌ای برای همسرم بود. او کار، درس و معلمی را به عشق حضور در میدان جهاد رها کرد و راهی شد. با اینکه ما منتظر تولد فرزندمان بودیم. اما همین هم مانع سیدمهدی نشد. 

 خبر تولد فاطمه

خدا خیلی زود فاطمه را به ما هدیه کرد. خبر تولدش را در جبهه به او دادند. دوستانش می‌گفتند: یکی از بچه‌ها فریاد زد: دختر سید مهدی متولدشده! همرزمانش که متوجه شدند، از شادی فریاد کشیدند و تبریک گفتند. شیرینی می‌خواستند. هرکس به نحوی سر به سر سیدمهدی می‌گذاشت. بعضی‌ها از دور می‌گفتند:مبارکه! عده‌ای هم می‌پرسیدند:اسم دخترت را چی می‌گذاری؟ سیدمهدی با خوشحالی جواب داد: فاطمه!

فرمانده گردان رو به سیدمهدی کرد و گفت:شما دیگر برگرد! خانمت به شما احتیاج دارد. بچه‌ها می‌خواستند از سیدمهدی خداحافظی کنند که او با حرفش همه را متعجب کرده و پاسخ داده بود: من تا آخرعملیات می‌مانم. 

 شهادت در بیت المقدس

همرزمش لحظه شهادت کنارش بود. ابوتراب کاتبی بعد‌ها برایم از آن لحظه اینگونه روایت کرد. آتش سنگینی بود. خمپاره‌ای به سنگرشان خورد به طرفشان رفتیم و صدای ناله‌ای شنیدیم. کمرش ترکش خورده بود. می‌دانستم که به تازگی پدر شده است. دو انگشتر در دست داشت. آنها را درآوردم و صورتم را نزدیکش بردم و گفتم: سیدجان! بگو هر چی می‌خواهی بگو! دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست و همان لحظه به شهادت رسید. همسرشهید در ادامه می‌گوید وقتی به شهادت رسید کوچک‌ترین تغییری در صورتش ایجاد نشده بود. چهره‌اش همان بود که موقع خداحافظی آخر دیده بودیم. گویی خوابیده بود. 

 بدرقه با دعای خیر

قبل از رفتن به جبهه پیش پدرش رفت تا از او هم اجازه بگیرد. پدرش بعد‌ها برایم گفت سید مهدی آمد و در حالی‌که سرش پایین بود به من گفت: پدر! از شما اجازه می‌خواهم تا با خیال راحت به جبهه بروم. من هم نگاهی به او کردم و پاسخ دادم با وضعی که همسرت دارد من صلاح نمی‌بینم که تنهایش بگذاری! فردای همان روز برای وداع آخر آمد. من هم که اصرار سیدمهدی را برای رفتن دیدم، رضایت دادم و دعای خیرم را بدرقه راه او کردم و گفتم خدا پشت و پناهت!

 فاطمه و شهادت پدر

خیلی طول نکشید که خبر شهادت سیدمهدی را برای خانواده آوردند. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات الی بیت‌المقدس سیدمهدی به آرزویش رسید. تشییع پیکر شهید خیلی شلوغ بود. بسیاری از مردم آمده بودند تا حضورشان تسلی خاطر بازماندگان باشد. فاطمه، چند روزه بود. دائم گریه می‌کرد. فاطمه را روی سینه پدر شهیدش گذاشتند آرام شد. 

از شهید سیدمهدی شاهچراغ وصیتنامه‌ای بر جا ماند که در یازدهمین روز از اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ و تنها چند روز قبل از شهادتش آن را نوشت. شهید سیدمهدی شاهچراغ بسیار ولایت‌مدار بود. او در این نوشتار در کنار توصیه‌هایی که به خانواده داشت از ملت ایران خواسته بود که برای امام دعا کنند.

منبع: روزنامه جوان 

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

دیگر خبرها

  • تشییع و خاکسپاری پیکر ۲۰ شهید دفاع مقدس در ۹ استان‌
  • پیکر شهید عباس رمضانی پس از ۳۸ سال شناسایی شد
  • تشییع پیکر شهید رنجنوش، شنبه ۱۵ اردیبهشت در همدان
  • پایان انتظار ۳۷ ساله مادر شهید در شیراز
  • جنایات کومله به روایت تنها معلم بازمانده زندان «برده سور»
  • دیدار استاندار قزوین با خانواده شهید معلم، رجبعلی قربانی
  • حتی با تولد فرزندش هم جبهه را ترک نکرد
  • شناسایی هویت شهید دفاع مقدس
  • کارگاه آموزشی مامان مربی؛ محصول جدید تلوبیون برای مادران ایرانی
  • نقد و بررسی برنامه تلویزیونی محفل در قم